یکماه گذشت

خیلی دلمون گرفته بعد از گذشت یکماه هنوز تازه تازست سالها طول میکشه مامان - بابا- مهدی و مهرداد و رضا حالشون خوب نیست همه به هم امیدواری میدن ولی خودشون در تنهایی ...خیلی دوستش داشتم تنها کسی که با من حرف میزد شوخی میکرد و همیشه خنده رو لبهاش بود با اون چشمهای سبز قشنگش خیلی مهربون بود خدا خودش میدونه چه کسایی رو ببره پیش خودش گلچین میکنه - به همین راحتی از دستش دادیم خونه دایی عباس و دایی و حسین هم ساکت ساکته صدای خنده و همهمه نمیاد وقتی دور هم جمع میشدیم فقط داییا میگفتن و ما میخندیدیم اینم تموم شد - حضورسعید وکاملا حس میکنم بعضی وقتها یادم میره دیگه نیست خودشون رفتند راحت هم رفتند خواب خواب بودند ولی چند خانواده رو داغدار کردندوقتی فیلم عروسیمو نگاه میکنم که هر گوشه اون سعید و دایی ها هستند دیونه میشم من فقط یکسال بود که اومده بودم حالم اینه وای به حال بقیه همسرم که دیگه نگو از خدای بزرگ میخوام که به همه صبر زیادی عطا کنه که بتونن این غم بزرگ رو تحمل کنن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد