سلام حالتون چطوره امیدوارم همگی خوب باشید
نمیدونم چرا حس کار ندارم یه جورایی خسته شدم .دیروز بالاخره مامانم اینا بعد از یک ماه از کرمانشاه برگشتند همراه با پسر دایی همسر و پسر ناز و شیطونش بهشون زنگ زدم گفتم سر راه که اومدین شب باید خونه ما چون برید خونه خسته میشید باید شام درست کنی و ...خلاصه قرار شد که بیان( من ناگفته نمونه که این فکر در ذهن من بود که مامان اینا بیان خونمون همسر گرامی تماس گرفت و گفت به مامان اینا بگو شب بیا ن خونه ما) خلاص رسیدم خونه شروع کردم به نظافت و آشپزی که خدایی رضا خیلی کمک کرد شام درست کردم و همه کاراها رو انجام دادم و منتظر موندیم که بیان که ساعت ۷ عصر رو نشون میداد که زنگ زدن و اومدن کلی دلم براشون تنگ شده بود سر راه همدان یه دیزی و ۶ عدد کاسه سفالی بزرگ و کوچک برایم گرفته بودن من دوست دارم دیگه و خیلی چیزای ذیگه خواهرم یه بلوز خوشگل برام گرفته بود دستش درد نکنه خلاصه مامانم اینا ساعت یک و نیم رفتند و ما هم ساعت دو خوابیدیم نفهمیدم کی صبح شد امروز هم که قرار با همسر مهربون یه سر بریم دکتر و از اونجا بریم خونه مامانم اینا
فردا رو هم تعطیلم احتمال زیاد مهمون دارم