خبرهای خوب و بد

سلام حالتون چطوره خوبید شما هی منم بد نیستم ولی فکرم خیلی مشغوله حس کار کردن ندارم

پنجشنبه گذشته رئیسم اومد و گفت خانوم فلانی فردا بیاد اضافه کار و ..تا رسید به من گفت فردا بیا گفتم نمیتونم گفت بیا گفتم شرکت کاری ندارم اگه یه موقع مشکلی پیش اومد مثل همیشه تماس میگیرید و حلش میکنیم

خلاصه ما رفتیم خونه ساعت هفت بود خوابم گرفته بود گفتم نیم ساعتی دراز بکشم همینکه دراز کشیدم همسر گرامی تماس گرفتند و گفتند خواهر عمو پرویز فوت کرده و فردا سومشه و گفت با عمو تماس بگیر

لازم به ذکر است عمو پرویز دوست پدرمه که از 7 سالگی با هم تو یه محل بودنو و بزرگ شدن و دقیقا مثل عمومه و خواهرشم خیلی دوست داشتیم خیلی خونشون رفتم پسر عمه ده سال پیش تصادف میکنه و فوت میشه پسرشو خیلی دوست داشت هم تار میزد هم قهرمان بسکتبال بود و دانشجوی عمران خلاصه خیلی خوب بود بعد از اون دیگه عمه افسردگی گرفت و خیلی حالش بد شد و ضعیف شد تا اینکه بعد از هشت ماه که بیمارستان بود سه شنبه گذشته فوت شد و رفت پیش پسرش خدا رحمتش کنه . پنجشنبه ظهر با همسرم رفتیم مراسم ختم از اونجا که بیرون اومدیم مادر همسرم تماس گرفت و گفت مادر زن دایی همسرم که همسرش که دایی رضا باشه پارسال فوت شد تصادف کردن و مادرش فوت شده همینکه رضا شنید نتونست خودشو کنترل کنه تو خیابون گریه کرد و به زن دایی زنگ زد خلاصه زن دایی هم خیلی داره بد شانسی میاره اون از همسرش و حالا مادرش نمیدونم فقط خدا صبرش بده امروز هم که من شرکتم مراسم خاکسپاریه که رضا گفت تو برو شرکت من با مامان اینا میرم بهشت زهرا حس اومدن نبود ولی چاره ای هم نبود مادر زن دایی کمربند ایمنی شو نبسته بود اگه میبست حالا زنده بود چون همسرش راننده بود اون بسته بود و هیچیش نشد  هر چند وقتی اجل بیاد ......

مامانم اینا بعد از یکماه از شهرستان برگشتند و امروز با رضا میریم ببینیمشون دلم براشون تنگ شده فراوان

نظرات 1 + ارسال نظر
بلفی دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ق.ظ http://aro0s.blogfa.com/

سلام خوشبختم از آشناییت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد