جاری کوچیکه و عروسی جاری وسطی

چند روز پیش مادر همسرم جاری کوچیکرو و که تازه نامزد کرده رو با خانواده دعوت کرد و من و همسرم هم نزدیک عصر رفتیم خونشون چند شاخه گل مریم و رز گرفتیم با چند شاخه گل یاسی رنگ که اسمشو نمیدونم و گذاشتم تو گلدون خیلی قشنگ شد سالاد درست کردم و میوه ها رو چیدم و ساعت ۸ بود که اومدن اولش خیلی استرس داشتم روزی که همسرم اومد خواستگاری اینقدر استرس نداشتم مادر همسر یه انگشتر واسش گرفته بو که داد بهش و ساعت ۱۱ رفتن 

فردا هم من و همسرمهربون میریم رشت یکشنبه مراسم ازدواج برادر همسره ما زودتر میریم  

امروز شنیدم مادر بزگم مادر پدرم ازپله افتاده یه روزم بیمارستان بوده خدا رو شکر به خیر گذشته 

عکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR22.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR22.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR22.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR22.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعکس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات کام ------------- BAHAR22.COM ------------ عکس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی 

تعطیلات

سلام 

چهارشنبه گذشته ظهر بار سفر دو روزه رو بستیم و راهی کرمانشاه شدیم که مادربزرگمو ببینم 

به سختی ماشین پیدا کردم و تا همدان رفتیم بعد هم با سواری راهی کرمانشاه شدیم ساعت ۱۱ رسیدیم ترمینال به خونه مادر بزرگم نزدیکه سر راه رفتیم با همسر گرامی جیگر خوردیم که دایی تماس گرفت کجایید منتظر شماییم واسه شام - ما هم زود رفتیم خونه که دیدیم دو تا زن دایی ها عروس دایی و بچه ها - پسر دایی و دو تا دایی ها و خاله و مامانم اونجا بودن جای مادربزرگم خالی بود شام خوردیم و همه رفتن خونه هاشون ساعت ۱بامداد بود خوابیدیم و صبح ساعت ۹ بیدارشدیم و رفتیم خونه عمه بزرگه که همسرش چند ماه پیش فوت شده بود و من ندیده بودمش اونجا اون یکی مادربزرگ و عمه کوچیکه و بچه های نازشو دیدمو از اونجا رفتیم خونه اون یکی عمه بعد رفتیم بیمارستان عصر رفتیم دایی بزرگه رو دیدیم و نزدیک غروب رفتیم خونه دختر عمه و شب با هم رفتیم بیرون یه پسر ناز م داره خیلی خوش گذشت تا ۳ بیرون بودیم و رسیدیم خونه و ما خوابیدیم همسران گرامی تا ۴ بیدار بودن و روز بعد هم عمه وسطی رو رفتیم دیدیم که نوه دار شده ۱۳ روز پیش ماشالله ناز بود پسره اسمشو سام گذاشتن -بعدش رفتیم خونه عمو و بعدش خونه خاله -تو این دو روز همه فامیل نزدیک رو دیدیم همه این خونه ها رو هم که رفتیم با ماشینای خودشون میبردن و میاوردن خلاصه خیلی خوش گذشت یکسال و دو ماه بود نرفته بودم

ماموریت و دلتنگی

سلام خوبید ؟من هم بد نیستم این روزها خیلی تو فکرم به خیلی چیزا فکر میکنم نگرانم  

فردا صبح به امید خدا همسرم میخواد یه روزه بره ماموریت بندر عباس صبح میره و شب برمیگرده  

هر وقت میخواد ازم دور شه حالم بد میشه نرفته دلتنگشم - خدایا همسرم و همه مسافرارو به خودت میسپارم به سلامت برن و برگردن به زور خودمو نگه داشتم که گریه نکنم الان که خوابیده دارم مینویسم -مادربزرگم شنبه عمل میکنه خدایا کمک کن عملش به خوبی انجام بشه -جاری مهربونم فردا میاد که خونشونو مرتب کنه و بعد جهیزیشو بیاره خدایا خودت همه جونارو عاقبت به خیر کن - دختر خاله همسر هم فردا نی نی شو میاره (سزارین) به اون و همه مامانا کمک کن که سالم و سلامت باشن  

 

رضا جان خیلی دوستت دارم مهربونم خیلی مواظب خودت باش خدایا خودت مواظب همسرم باش به خودت میسپارمش

هنرستان و دانشگاه

الان داشتم دفتر خاطرات دوران هنرستان و دانشگاهمو میخوندم که دوستهای خوبم برام نوشته بودن همه اون خاطرات باز برام زنده شد -علل خصوص دوران دانشگاه با اون بچه های خوب روزهای خوبی بود با همه مشکلاتی که داشتم یاد هانیه-رویا - شایسته -بهیه -اکرم-مرضیه-شهناز-فاطمه-پروین و نسرین بخیر از چهار نفر اول خبر دارم تو این هشت سال چند بار دیدمشون -و تلفنی در ارتباطیم ولی از بقیه خبر ندارم امیدوارم همگی موفق و سلامت باشند

مادر بزرگ

چند روزپیش با مادر بزرگم تلفنی صحبت کردم خدا رو شکر بهتره -ولی خوب مشکلاتی هست از خدا میخوام براش آسون کنه این مشکلاتو