بزودی

سلام 

حالتون چطوره پنج ماهه که چیزی ننوشتم -خیلی حرفها دارم که براتون بگم که بعضی هاشو نمیشه نوشت -ولی میومدم وبلاگاتونو میخوندم ولی چیزی نمینوشتم ولی چند روز دیگه مثل سابق میام و بهتون سر میزنم

تولد بهترینم

 


تولد

سلام این روزها حسابی تنبل شدم خونه حوصله وبلاگ رو هم ندارم  - این روزها یه خورده مریض بودم سرما خوردگی - مهمونی رفتیمو و مهمون داشتیم -و اینکه ۱۷ بهمن تولد همسر مهربونمه امیروز فردا باید برم واسش کادو بگیرم       از خدا میخوام همیشه سلامت و موفق و سربلند باشه

مهربونم پیشاپیش تولد تو بهترین رو تبریک میگم


 تولد

ای روزگار

سلام حالتون چطوره ؟خوبید ؟<شکر ما هم بد نیستیم ؟هفته ای که گذشت مادر بزرگ همسرم که خیلی دوستش داشتیم از دنیا رفت اون هم تو بیمارستان و تنها.همون روز رفتیم ملاقات که گفتند حالشون بده تا رسیدیم گفتند تموم کرده ساعت ۱۲ ظهر-بیچاره سال گذشته داغ دو پسر و نوه که برادر همسر من باشه رو دید -دیروز هم خبر دار شدم برادر شوهر خاله عزیزم فوت شده به خاطر سکته قلبی تو ۱۰ دقیقه تو خونش .نمیدونم مردن چرا اینقدر راحت شده و زندگی اینقدر سخت من هم فعلا دارم آمپولامو میزنم روزی دوتا البته خودم گفتم دکتر گفت قرص گفتم که آمپول بهتره راستشو بخواید نمیتونم صبحها قرص بخورم -خدا همه رفتگان رو بیامرزه.آمین

سلام

سلام بعد از مدتها برگشتم با یه حال خراب سرماخوردگی واقعا مریضیه بدیه علل خصوص وقتی با آبریزش بینی همراه باشه

از شب یلدا تا به امروز که ۵ روز گذشته یکروزشو خونه خودمون بودیم شب یلدا رو و شب بعدشو خونه مادر همسرم بودیم از اونجا رفتیم خونه مامان خودم یه روزو نصفی اونجا بودیم چون این دو جا رو خیلی وقت بود که نرفته بودیم دلمون تنگ شده بود جمعه عصر در راه خونه خودمون بودیم که مادر همسر تماس گرفت و به همسرم گفت جاری گرامی بنده امشب میاد تهران فردا تونستید بیاید اینجا تماس تلفنی که تموم شد همسرم گفت بابا بزارید یه روزم خونه خودمون باشیم آخه وگفتم چه اشکالی داره خوب میریم چشمتون روز بد نبینه شب چنان سرمایی خوردم که نگو البته حس میکردم دارم سرما میخورم ولی خوب فکر نمیکردم یه دفعه حالمو بگیره .شبو تا صبح نخوابیدم آبریزش بینی داشتم و...تا صبح روز بعد که همسر مهربون رفت سر کارش و من هم خونه بودم تا عصر که اومدم خونه مادر همسر تا جاری محترم رو ببینم و تا حالا که در خدمت شما هستم لنگررو انداختیم اینجا پنجشنبه هم خونه دختر خاله همسر گرامی دعوتیم - هفته گذشته هم با یکی از همکاران قدیمی که حالا با هم دوستای خوبی شدیم قرار گذاشته بودم که رفتم اونو دیدم و خیلی خوشحال شدم از دیدنش

جاری دار شدم

سلام سلام

حال همهگی خوبه انشالله

خدا رو شکر

ما هم خوبیم و خداد رو شکر همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و ماد هم جاری دار شدیم

و به همه هم خوش گذشت

مراسم ۲۶ عید قربان در رشت زادگاه جاری محترم برگزار میشد اینچنین شد که من صبح چهارشنبه ساعت ۸ صبح رفتم آرایشگاه و نه و نیم همراه با برادرم و خانومش با ماشینی که همسر مهربون دربست گرفته بود عازم شدیم ساعت یک و نیم رسیدیم و دو رفتیم محضر

بعد راهی سالنی شدیم که آماده شده بود رفتیم مهمونا هم نصفشون اومدن و نصفشون ...

مراسم هم قاطی بود من که کت و شلوار پوشیده بودم نتونستم برقصم سخت بود ولی اون وسط بودم خلاصه شب رفتیم خونه عروس خانم شام خوردیمو بعد رفتیم خونه ای که از قبل برامون خالی کرده بودن

همه اونجا خوابیدیم و صبح همه در کنار هم صبحانه مفصلی نوش جان کردیم و هر کی به طرفی رفت

من و همسرم با داداشم اینا رفتیم رودسر البته نرسیده به رودسر ما پیاده شدیم و داداشم اینا هم بیست دقیقه بعد از ما پیاده شدنه اونا رفتن دوستشونو ببینن ما هم رفتیم دوست و همکار همسرم رو ببینیم

اونجا هم خوش گذشت چه جای قشنگی بود درختهای نارنگی و گلهای قشنگ همه جا سرسبز

تا عصر بودیمو و ساعت چهار به سمت تهران حرکت کردیم که نه رسیدیم خونه 

از خدا میخوام در کنار هم خوشبخت و سعادتمند و سلامت باشند


سلام

سلام عزیزای دلم

این روزا خیلی سرم شلوغه مراسم خواستگاری و عقد برادر همسر را در پیش داریم