بیماری

سه هفته پیش یه سر رفتم خونه دختر عمه ام موقع برگشتن سواری پیدا نشد برگردم آخه تا خونه ما پیاده یع ربع بیشتر راه نیست ولی تو این فاصله چنان بادی به من خورد که چشم چپم یخ زد رسیدم خونه احساس کردم سرما خوردم ولی جدی نگرفتم چشمتون روز بد نبینه روز بعدش افتادم رفتم دکتر سرسری یه نگاهی انداخت و چند تا آمپول و قرص داد خوردم تا یه روز جمعه که میخواستیم بریم بهشت زهرا ( البته ناگفته نمونه من شب قبلش از سردرد نخوابیدم البته اینو کسی نفهمید چون هیچ عکس العملی نشون ندادم صبح روز جمعه رضا رو بیدار کردم گفتم پاشو بریم درمونگاه سرم داره میترکه حالت تهوع هم داشتم زود بیدار شد و با هم رفتیم دکتر گفت که ویروس سرما خوردگی تو بدنت مونده خلاصه سرم و هشت تا آمپول نوشت که همرو با سرم واسم زدند و این طورشد که من و رضا بهشت زهرا نرفتیم و رضا شد پرستار بنده و از کارهای خودشم موند تا پنجشنبه گذشته که دیدم بهتر نشدم که هیچی بدتر هم شدم پشت سر هم سرفه خلاصه این دفعه رفتیم درمانگاه آتیه دکتر درست و حسابی معاینه کرد و گفت این سرماخوردگی ناقابل تبدیل شده به سینوزیت و باید حسابی مواظب باشی خلاصه یکسری داروی جدید همرا با یک عدد آمپول نوشت و بنده از اون روز پشت هم دارم قرص میخورم ناگفته نمونه حاضرم صد تا آمپول بزنم یه دونه قرص نخورم ولی افسوس 

سلام

سلام عزیزانم

حالتون چطوره ؟ امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشید در تمام عرصه های زندگیتون

روزها دارن به تندی میگذرن  ما دوری عزیزای از دست رفتمونو بیشتر احساس میکنیم

یه روز خونه خودمونیم یه روز خونه مامان رضا  کمتر فرصت میکنیم به خونه مامان من سر بزنیم و اونا رو ببینیم

میخوام از همسرم تشکر کنم که خیلی منو آروم کرد هر چند خودش خیلی سختی کشید و خیلی مسائل رو دید و شنید از خدا میخوام رضا رو برای من نگهداره و همیشه سلامت در کنار من و خانواده هامون باشه رضا جان به خاطر همه خوبی ها و مهربونیا ازت ممنونم و امیدوارم همسر شایسته ای برات باشم

 

 

چهل روز گذشت

فردا پنج شنبه 87/1/27 چهل روز از رفتن سعید - دایی عباس و حسین میگذره جاشون خیلی خیلی خالیه دلمون خیلی براشون تنگ شده آدم عزیزشو فراموش نمیکنه بلکه به ندیدنشون عادت میکنه تقدیم به کسی که عادت به ندیدنش مثل فراموش کردنش غیر ممکنه

یکماه گذشت

خیلی دلمون گرفته بعد از گذشت یکماه هنوز تازه تازست سالها طول میکشه مامان - بابا- مهدی و مهرداد و رضا حالشون خوب نیست همه به هم امیدواری میدن ولی خودشون در تنهایی ...خیلی دوستش داشتم تنها کسی که با من حرف میزد شوخی میکرد و همیشه خنده رو لبهاش بود با اون چشمهای سبز قشنگش خیلی مهربون بود خدا خودش میدونه چه کسایی رو ببره پیش خودش گلچین میکنه - به همین راحتی از دستش دادیم خونه دایی عباس و دایی و حسین هم ساکت ساکته صدای خنده و همهمه نمیاد وقتی دور هم جمع میشدیم فقط داییا میگفتن و ما میخندیدیم اینم تموم شد - حضورسعید وکاملا حس میکنم بعضی وقتها یادم میره دیگه نیست خودشون رفتند راحت هم رفتند خواب خواب بودند ولی چند خانواده رو داغدار کردندوقتی فیلم عروسیمو نگاه میکنم که هر گوشه اون سعید و دایی ها هستند دیونه میشم من فقط یکسال بود که اومده بودم حالم اینه وای به حال بقیه همسرم که دیگه نگو از خدای بزرگ میخوام که به همه صبر زیادی عطا کنه که بتونن این غم بزرگ رو تحمل کنن

پایان زندگی شیرین

شنبه 17 اسفند 1387 سعید برادر همسرم عزیز دلم مهربونم - دایی عباس و دایی حسین رو با هم از دست دادم

روحشون شاد 

اصلا حالم خوب نیست حال هیچکی خوب نیست اصلا باورمون نمیشه انگار هنوز خوابیم

تقدیم به همسرم

 

رضا جان همسر مهربونم چند روز دیگه یکساله میشیم خیلی زود گذشت و خوب گذشت میخوام بدونی که بینهایت دوستت دارم و از خدا میخوام همیشه سالم و سلامت باشی ممنون به خاطر این همه صبر و حوصله - گذشت - اخلاق خوش