تولد باز هم تولد

امروز تولد مهرداد برادر همسرم و زهرا دوست خوب و همکارمه از صمیم دل تولدشونو تبریک میگم امیدوارم همیشه سلامت باشند و در پناه خدای بزرگ با سربلندی و افتخار زندگی کنند

دوستتون دارم و تولدتون مبارک

تولد

 

Dividers Easter Images

پنجشنبه ۱۷ بهمن یکی از بهترین روزهای خداست

Blinking Redhead Girl On Rose Vine Easter Images

همسر عزیز و مهربانم نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد.
امروز روز توست... تولدت مبارک

Blinking Redhead Girl On Rose Vine Easter Images

از خدای مهربان برایت سلامتی - سعادت و خوشبختی آرزو میکنم خیلی دوستت دارم و به تو افتخار میکنم عزیزم

Pink & Purple Flower Vine W/ Butterflies Easter Images

 

پنجشنبه و جمعه ای که گذشت

سلام حالتون چطوره امیدوارم سالم و سلامت باشید و این روزها رو در کنار خانواده به خوبی و خوشی پشت سر گذاشته باشید میخوام از این دو روز که تعطیل بودم یه خورده بنویسم پنجشنه رو تعطیل بودم و با دوستم (پروین)رفتیم خرید و کادوی همسر مهربونو خریدم و یه پیراهن و روسری ناز واسه خودم وقتی رسیدم خونه همسرم میگفت چی گرفتی بیار ببینیم من هم گفتم هیچی و رفتم تو اتاق و پیراهنمو پوشیدم نمیدونید چقدر ناز بود و رنگش بهم میومد بعد رفتم تو پذیرایی مامانم هم خونمون بود وقتی دیذپند نمیدونید چقدر خوششون اومد و همش میگفتند چه سلیقه ای خلاص اون روز و اون شب به خوبی گذشت جمعه مهمون داشتم خانواده محترم و مهربون همسرم نهار مهمونمون بودند من هم صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و رفتم سراغ آشپزخونه و رضا هم بیدار شد و رفت واسه صبحانه نون بگیره (بربری) و صبحانه  خوردیم ومن رفتم سراغ نهار درست کردن جاتون خالی یه قورمه سبزی درست کردم که نگو همراه با سوپ جو بنا به گفته مهمونا خیلی خوشمزه شده بود از شما چه پنهون خیلی از فامیلامون فکر نمیکردند من بتونم آشپزی کنم یا اصلا خونه داری بلد باشم چون خونه خودمون که بودم مامانم بهمون کار نمیداد و خیلی کم کار میکردم  ولی وقتی میان خونمون و مهمون داری و خونه داری و آشپزی منو میبینن دهنشون باز میمونه خلاصه مهمونی به خوبی برگزار شد و ساعت ۴ مهمونام رفتند و من هم روی راحتی دراز کشیدم و خوابم برد و قتی بیدار شدم ساعت ۷ شب بود ولی خیلی چسبید

وقتی خونه مادر شوهرم میرم بعضی وقتها من آشپزی میکنم و غذاهایی رو که خونه خودم درست میکنم و بچه ها خوششون اومده رو اونجا درست میکنم البته خودشون میگن راستی تا تولد دوستم پروین ۳روز و رضا ۵ روز بیشتر نمونده

تقدیر و تشکر

اولین روزی که برای مصاحبه به شرکتی که الان کار میکنم اومدم به عنوان مسئول سرور استخدام شدم (راستشو بخواید چیز زیادی بلد نبودم یعنی دانشگاه که بودیم درسامون بیشتر تئوری بود تا عملی )آقایی که مسئول شبکه بود و تمام کارهای شبکه شرکت رو انجام داده بود و میداد با من مصاحبه کرد سوالهایی ازم پرسید مربوط به کارهایی که اینجا باید انجام میدادم من هم اگه میدونستم میگفتم بله و اگه نمیدونستم میگفتم نه یا فقط اسمشو شنیدم خلاصه آقای مریخی با صبر و حوصله ای که داشت همه چی رو یادم داد حتی بعضی وقتها بعضی مسائل چند بار ازشون میپرسیدم و ایشون هم با حوصله باز توضیح میدادند خلاصه امروز ۳ سال و چهار ماه از اون روز میگذره آقای مریخی یه همسر مهربون و پسر ناز داره که همسرشونم خیلی به من لطف داشتند و دارند میخواستم از این طریق ازشون تشکر کنم و از خدا میخوام همیشه سلامت و موفق و سربلند باشندو در کنار خانواده سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کنند

 در ضمن وبلاگ پسرشون هم وروجک مامان آرش هست

بیماری

چند روز پیش رفتم آرایشگاه برای اصلاح و ابرو من اصلا اصلاح نمیکنم تو این ده ماه همون روز اول اونم باید این کارو میکردم رفتم و برگشتم خونه رنگ و روم باز شده بود کنار بینی یه جوش درآورد خیلی درد میکرد منم دست نزدم تا پریروز که رفتیم خونه مامانم اینا نزدیکای صبح بود که بیدار شدم یه حس عجیبی بود رفتم یه جایی آینه رو که نگاه کردم چشمتون روز بد نبینه یه خانم عجیب غریبو تو آینه دیدم لبم ورم کرده بود وحشتناک خودم هم وحشت کردم چهره ام خیلی تغییر کرده بود( زشت شده بودم)البته ناگفته نمونه من چهره ام معمولیه ژبا خودم گفتم چطور برم شرکت یه اس ام اس برای رئیسم فرستادم که من یه خورده دیر میام شرکت ایشونم مثل همیشه لطف کردند و گفتند باشه

صبح که رضا بیدار شد گفت پاشو مگه نمیخوای بری شرکت منم نگاش نمیکردم گفتم نه دیر میرم گفت چرا ؟ نگاش کردم گفت چرا اینطوری شدی خلاصه کلی اذیتم کرد و میگفت شبیه آنجلیا جولی شدی گفتم اگه بدونه خودشو میکشه من نمیخوام شبیه کسی باشم میخوام خودم باشم خدایا کلافه شده بودم یه ماسک از مامان گرفتم فقط چشمام بیرون بود و رفتم شرکت همه میپرسیدند چی شده سرما خوردی میگفتم قراره بخورم فقط یکی از همکارام (زهرا ) میدونست چه خبره حالا دو روزه پماد میزنم که خوب شه یه خورده ورمش خوابیده ولی هنوز مثل قبل نشدم

یه قضاوت کوچولو

یادتونه اون روز در مورد اون دوستم که مادرش فوت کرده بود نوشتم پنجشنبه شب تماس گرفت صداش ۲۰ سال پیرتر شده بود کلی صحبت کردیم میگفت تو این مدت نمیتونسته با من صحبت کنه حالش خوب نبوده من حرفی نزدم یه خوردشو قبول کردم ( تو دلم ) یه خوردشم برام قابل قبول نبود میتونم درکش کنم از دست دادن مادر خیلی سخته خدا میدونه وقتی فهمیدم چقدر ناراحت شدم مادرشو خیلی دوست داشتم مثل همه مادرا مهربون و صبور بود خدارحمتش کنه