-
بیماری
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:46
سه هفته پیش یه سر رفتم خونه دختر عمه ام موقع برگشتن سواری پیدا نشد برگردم آخه تا خونه ما پیاده یع ربع بیشتر راه نیست ولی تو این فاصله چنان بادی به من خورد که چشم چپم یخ زد رسیدم خونه احساس کردم سرما خوردم ولی جدی نگرفتم چشمتون روز بد نبینه روز بعدش افتادم رفتم دکتر سرسری یه نگاهی انداخت و چند تا آمپول و قرص داد خوردم...
-
سلام
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:45
سلام عزیزانم حالتون چطوره ؟ امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشید در تمام عرصه های زندگیتون روزها دارن به تندی میگذرن ما دوری عزیزای از دست رفتمونو بیشتر احساس میکنیم یه روز خونه خودمونیم یه روز خونه مامان رضا کمتر فرصت میکنیم به خونه مامان من سر بزنیم و اونا رو ببینیم میخوام از همسرم تشکر کنم که خیلی منو آروم کرد هر چند...
-
چهل روز گذشت
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:44
فردا پنج شنبه 87/1/27 چهل روز از رفتن سعید - دایی عباس و حسین میگذره جاشون خیلی خیلی خالیه دلمون خیلی براشون تنگ شده آدم عزیزشو فراموش نمیکنه بلکه به ندیدنشون عادت میکنه تقدیم به کسی که عادت به ندیدنش مثل فراموش کردنش غیر ممکنه
-
یکماه گذشت
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:43
خیلی دلمون گرفته بعد از گذشت یکماه هنوز تازه تازست سالها طول میکشه مامان - بابا- مهدی و مهرداد و رضا حالشون خوب نیست همه به هم امیدواری میدن ولی خودشون در تنهایی ...خیلی دوستش داشتم تنها کسی که با من حرف میزد شوخی میکرد و همیشه خنده رو لبهاش بود با اون چشمهای سبز قشنگش خیلی مهربون بود خدا خودش میدونه چه کسایی رو ببره...
-
پایان زندگی شیرین
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:42
شنبه 17 اسفند 1387 سعید برادر همسرم عزیز دلم مهربونم - دایی عباس و دایی حسین رو با هم از دست دادم روحشون شاد اصلا حالم خوب نیست حال هیچکی خوب نیست اصلا باورمون نمیشه انگار هنوز خوابیم
-
تقدیم به همسرم
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:41
رضا جان همسر مهربونم چند روز دیگه یکساله میشیم خیلی زود گذشت و خوب گذشت میخوام بدونی که بینهایت دوستت دارم و از خدا میخوام همیشه سالم و سلامت باشی ممنون به خاطر این همه صبر و حوصله - گذشت - اخلاق خوش
-
تولد باز هم تولد
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:39
ا مروز تولد مهرداد برادر همسرم و زهرا دوست خوب و همکارمه از صمیم دل تولدشونو تبریک میگم امیدوارم همیشه سلامت باشند و در پناه خدای بزرگ با سربلندی و افتخار زندگی کنند دوستتون دارم و تولدتون مبارک
-
تولد
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:36
پنجشنبه ۱۷ بهمن یکی از بهترین روزهای خداست همسر عزیز و مهربانم نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد. امروز روز توست... تولدت مبارک از خدای مهربان برایت سلامتی - سعادت و خوشبختی آرزو میکنم خیلی دوستت دارم و به تو افتخار میکنم عزیزم
-
پنجشنبه و جمعه ای که گذشت
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:34
سلام حالتون چطوره امیدوارم سالم و سلامت باشید و این روزها رو در کنار خانواده به خوبی و خوشی پشت سر گذاشته باشید میخوام از این دو روز که تعطیل بودم یه خورده بنویسم پنجشنه رو تعطیل بودم و با دوستم (پروین) رفتیم خرید و کادوی همسر مهربونو خریدم و یه پیراهن و روسری ناز واسه خودم وقتی رسیدم خونه همسرم میگفت چی گرفتی بیار...
-
تقدیر و تشکر
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:33
اولین روزی که برای مصاحبه به شرکتی که الان کار میکنم اومدم به عنوان مسئول سرور استخدام شدم (راستشو بخواید چیز زیادی بلد نبودم یعنی دانشگاه که بودیم درسامون بیشتر تئوری بود تا عملی )آقایی که مسئول شبکه بود و تمام کارهای شبکه شرکت رو انجام داده بود و میداد با من مصاحبه کرد سوالهایی ازم پرسید مربوط به کارهایی که اینجا...
-
بیماری
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:32
چند روز پیش رفتم آرایشگاه برای اصلاح و ابرو من اصلا اصلاح نمیکنم تو این ده ماه همون روز اول اونم باید این کارو میکردم رفتم و برگشتم خونه رنگ و روم باز شده بود کنار بینی یه جوش درآورد خیلی درد میکرد منم دست نزدم تا پریروز که رفتیم خونه مامانم اینا نزدیکای صبح بود که بیدار شدم یه حس عجیبی بود رفتم یه جایی آینه رو که...
-
یه قضاوت کوچولو
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:31
یادتونه اون روز در مورد اون دوستم که مادرش فوت کرده بود نوشتم پنجشنبه شب تماس گرفت صداش ۲۰ سال پیرتر شده بود کلی صحبت کردیم میگفت تو این مدت نمیتونسته با من صحبت کنه حالش خوب نبوده من حرفی نزدم یه خوردشو قبول کردم ( تو دلم ) یه خوردشم برام قابل قبول نبود میتونم درکش کنم از دست دادن مادر خیلی سخته خدا میدونه وقتی...
-
درد دل
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 14:30
میدونید نمیدونم چرا دوستای من این جورین من با همشون ارتباط دارم به یاد همشون هستم بهشون زنگ میزنم پیام میزارم اگه من ده بار این کارو میکنم اونا ۵ بار میکنن بعد که بهشون میگی معرفتت کجا رفته میگن باور کن شاغلیم متاهلیم و ....هزار تا بهانه که البته برای من قابل قبول نیست منم میگم منم مثل شما متاهلم شاغلم و هزار کار دیگه...
-
دیدار
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 13:30
بعد از دو ماه دیشب مامان و آقام اومدند آخه کار آقام افتاده کرمانشاه و خواهرم دانشجوی اونجاست مامانم هم رفت و من موندم تهنا البته همسرم همیشه باهامه ولی خوب خانواده خودتم باشند خوبه دیگه من و رضا خیلی خوشحال شدیم از دیدنشون رضا رو همه فامیلامون بخصوص مامان و بابام خیلی دوست دارند البته شنبه برمیگردند اومدن ما رو ببینن
-
ازت ممنونم خدایا
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 13:25
خدایا شکرت که رضا رو قسمت من کردی مردی که با همه مشکلاتی که ممکنه برای من پیش بیاد و یا اومده منو هیچوقت تنها نمیزاره باهام همدردی میکنه هیچوقت بهم دروغ نمیگه برای خانواده و اطرافیانم احترام زیادی قائله وقتی ازش راهنمایی میخوام دریغ نمیکنه تو دو ماه دیگه اولین سالگرد ازدواجمونه زیاد نیست ولی تو این مدت خیلی از مسائل...
-
تولد
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 13:24
سلام دیروز با دوستم رفتیم بیرون تا برای سعید داداش رضا و بابا پدر شوهر مهربونم کادو ی تولد بگیرم آخه ۲۵ دی تولد بابا و ۲۷ دی تولد سعید رفتیم پونک و یه ست کمربند و کیف چرم واسه سعید گرفتم واسه بابا هم میخوام کتاب بگیرم آخه خیلی دوست داره و اهل مطالعه ست تو مجتمع یه کتاب فروشی بود ولی تموم شده بود اون کتابی رو که...
-
روز عروسی
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 13:23
لباس عروسیمو خودم انتخاب کردم و دادیم برام بدوزند خواستم بعد از عروسی پس بدم تا فقط هزینه کرایشو بر دارند که رضا قبول نکرد و گفت این یادگاریه باید بمونه و این طور شد که لباس رو خریدم و الان هم هر چند وقت یکبار نگاهی بهش میندازم خیلی دوستش دارم . واسه آرایش رفتم آرایشگاه خاله جونم مهمونا از ساعت ۶ سالن بودند منم ساعت ۴...
-
و ادامه ماجرا
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 13:21
کجا بودم خانواده و اقوام همسرم ۸ فروردین همه با ماشینهای خودشون اومدن همه خونه عمه ی من بودیم خونشون بزرگه به همین دلیلم جای مناسبی برای جشن گرفتن بود اون شبم (۸فروردین) حنا بندان بود که همه وسایل مورد نیاز و دخترا که ماشاالله تعدادشونم کم نبود آماده کردند منم برای اولین بار برای حنا بندونم لباس محلی پوشیدم ( کسی تو...
-
دیار
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 13:20
واسه مراسم ازدواج قرار گذاشتیم که همسرم با تعدادی از اقوام نزدیکشون که قراره دعوت بشن بیان شهرستان ما( کرمانشاه ) چون همه اقوام ما جز چند تا شون همه کرمانشاهن تاریخ روز جشن ۹ فروردین ۱۳۸۷ قرار بر این شد که من و رضا چند روز دیرتر از خانواده من بریم کرمانشاه و اینطوری شد که من رفتم خونه رضااینا و سال تحویلو اونجا بودم و...
-
ماجرای ازدواج من و ....
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 13:19
من و رضا خیلی راحت و تقریبا ساده ازدواج کردیم بعد از چند جلسه که با هم صحبت کردیم من به بابام گفتم و ایشون هم چند جلسه با همسرم (اون موقع که همسرم نبود )صحبت کرد خلاصه سرتونو درد نیارم بعد از چند ماه بابام قبول کرد که خانوادشون بیان خونمون برای آشنایی آخه میدونید چیه ما ۸ ساله اومدیم تهران و رضا تهران دنیا اومده ولی...