تغییر

 

سلام حال و احوالتون چطوره خوبید .خدا رو شکر که خوبید Flower

هفته گذشته با رضا رفتیم و یکسری وسیله واسه خونمون گرفتیم کلی خونمون خوشگل شده دیروز هم حسابی افتادیم به جون خونمون و تغییراتی در خانه ایجاد شد تنوعه دیگه چیکار کنیم یه دقیقه که بیکار میشیم اینطوری میشه این سه روز خونه بودیم و امروز میریم خونه مادر شوهر گرامی هر چند مثل چند ماه پیش نیست (به خاطر فوت برادر رضا و دو تا از دایی های رضا) ولی بازم خوبه نمیدونم چرا هر وقت میرم خونشون خواب دنیا منو میگیره اینقدر دلم میخواد بخوابم ولی بعضی وقتها خودمو کنترل میکنم آخه خودمو میشناسم جنبه که ندارم بخوام ۱ ساعت بخوابم وقتی بیدار میشم میبینم ۳ ساعت خواب بودم خونه مامان خودمم اینطوریم ولی خونه خودم تا میام بخوابم میگم خوب بزار دستی به سر و روی خونه بکشم بعد میخوابم بعد از اون چایی آماده کنم و ...بعدشم شام ساعت و که نگاه میکنم ساعت ۷ عصر که اون موقع است که دیگه نمیشه خوابید

خرید

 

سلام به همه خوبید سلامتید امیدوارم همیشه خوب و خوش و سلامت باشید

یه نفر چقدر میتونه تنبل باشه که از دو هفته پیش تا حالا روزارو یکی یکی بشمره تا به امروز برسه که پنجشنبه و جمعه تعطیل باشه و بتونه به کاراش برسه وقتی پنجشنبه ها تعطیلم یا کلا یه روز تعطیل پیش میاد خیلی خوشحال میشم فردا میخوایم گوش شیطون کر رضا هم فرصت داشته باشه (البته گفت دارم )بریم خرید کنیم خریدی که میخواستیم برای عید انجام بدیم و نشد ( فوت برادر شوهر و دایی های رضا)حالا میخوایم بریم بگیریم صفایی به خونمون بدیم

مهمان

سلام خوبید امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید

من هم هی بد نیستم ولی خستم و دلم میخواد یه روز تمام فقط بخوابم پنجشنبه با دوستم رفتیم بیرون یه خورده خرید کردیم و برگشتیم و من باید آماده مهمونداری جمعه میشدم کلی کار داشتم تا قبل از اینکه همسر گرامی برسه خونه دستی به سر و روی خونه کشیدم  هر چند تمیز بود ولی خوب یه خورده گرد و خاک نشسته بود روی میز و ... همسر که اومد با هم رفتیم بیرون خرید و برگشتیم و رضا شام خورد  و اینقدر خسته بود خوابید و من هم طبق معمول در آشپزخانه مشغول ساع یک و نیم خوابیدم و صبح ساعت هشت و نیم یکدفعه بیدار شدم و یادم اومد مهمون دارم مهمانهای من شامل خانواده من و رضا مادر بزرگ رضا دایی و عروس دایی با خانواده کامل جمعا هجده نفر که خدا راشکر همه چی به خوبی و خوشی انجام شد و نهار بنده هم طبق معمول همیشه خوشمزه بود و فقط یه ذره موند نهار قورمه سبزی و خورشت بادمجون با تمامی مختلفات تهیه شده بود و ساعت ۴ خانواده داییاینا و عروس خوبشون رفتند خانواده رضا ساعت ۶ و خانواده بنده ساعت ۷ شب هم خونه دایی مهمون بودیم ( خونه دایی با خونه ما ۱۵ دقیقه پیاده فاصله داره) و من و رضا هم ساعت ۸ رفتیم مهمونی و تا ساعت ۱۲ وقتی برگشتم اینقدر خسته بودم که نگو سرمو که رو متکا گذاشتم نفهمیدم کی صبح شد چقدر دلم میخواست بخوابم ولی نشد دیگه سر پایی یه چیزی خوردیم و زدیم بیرون من الان شرکتم و رضا هم رفته دنبال کاراش خدا پشت و پناهش عزیز دلم

بیماری

سه هفته پیش یه سر رفتم خونه دختر عمه ام موقع برگشتن سواری پیدا نشد برگردم آخه تا خونه ما پیاده یع ربع بیشتر راه نیست ولی تو این فاصله چنان بادی به من خورد که چشم چپم یخ زد رسیدم خونه احساس کردم سرما خوردم ولی جدی نگرفتم چشمتون روز بد نبینه روز بعدش افتادم رفتم دکتر سرسری یه نگاهی انداخت و چند تا آمپول و قرص داد خوردم تا یه روز جمعه که میخواستیم بریم بهشت زهرا ( البته ناگفته نمونه من شب قبلش از سردرد نخوابیدم البته اینو کسی نفهمید چون هیچ عکس العملی نشون ندادم صبح روز جمعه رضا رو بیدار کردم گفتم پاشو بریم درمونگاه سرم داره میترکه حالت تهوع هم داشتم زود بیدار شد و با هم رفتیم دکتر گفت که ویروس سرما خوردگی تو بدنت مونده خلاصه سرم و هشت تا آمپول نوشت که همرو با سرم واسم زدند و این طورشد که من و رضا بهشت زهرا نرفتیم و رضا شد پرستار بنده و از کارهای خودشم موند تا پنجشنبه گذشته که دیدم بهتر نشدم که هیچی بدتر هم شدم پشت سر هم سرفه خلاصه این دفعه رفتیم درمانگاه آتیه دکتر درست و حسابی معاینه کرد و گفت این سرماخوردگی ناقابل تبدیل شده به سینوزیت و باید حسابی مواظب باشی خلاصه یکسری داروی جدید همرا با یک عدد آمپول نوشت و بنده از اون روز پشت هم دارم قرص میخورم ناگفته نمونه حاضرم صد تا آمپول بزنم یه دونه قرص نخورم ولی افسوس 

سلام

سلام عزیزانم

حالتون چطوره ؟ امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشید در تمام عرصه های زندگیتون

روزها دارن به تندی میگذرن  ما دوری عزیزای از دست رفتمونو بیشتر احساس میکنیم

یه روز خونه خودمونیم یه روز خونه مامان رضا  کمتر فرصت میکنیم به خونه مامان من سر بزنیم و اونا رو ببینیم

میخوام از همسرم تشکر کنم که خیلی منو آروم کرد هر چند خودش خیلی سختی کشید و خیلی مسائل رو دید و شنید از خدا میخوام رضا رو برای من نگهداره و همیشه سلامت در کنار من و خانواده هامون باشه رضا جان به خاطر همه خوبی ها و مهربونیا ازت ممنونم و امیدوارم همسر شایسته ای برات باشم

 

 

چهل روز گذشت

فردا پنج شنبه 87/1/27 چهل روز از رفتن سعید - دایی عباس و حسین میگذره جاشون خیلی خیلی خالیه دلمون خیلی براشون تنگ شده آدم عزیزشو فراموش نمیکنه بلکه به ندیدنشون عادت میکنه تقدیم به کسی که عادت به ندیدنش مثل فراموش کردنش غیر ممکنه