تولد

سلام دیروز با دوستم رفتیم بیرون تا برای سعید داداش رضا و بابا پدر شوهر مهربونم کادو ی تولد بگیرم آخه ۲۵ دی تولد بابا و ۲۷ دی تولد سعید رفتیم پونک و یه ست کمربند و کیف چرم واسه سعید گرفتم واسه بابا هم میخوام کتاب بگیرم آخه خیلی دوست داره و اهل مطالعه ست تو مجتمع یه کتاب فروشی بود ولی تموم شده بود اون کتابی رو که میخواستم به همین دلیل فردا با رضا میرم انقلاب تا از اونجا واسش بگیرم

بهمن این تولدا رو در پیش دارم

رضا همسر مهربانم

مامان گلم

پروین دوست عزیزم

خدا پول برسونه فراون تا براشون کادوی مناسب بگیرم  

اسفند تولد مهرداد برادر کوچیکه رضا

و خواهر نازم سحر و دوست و همکار خوبم زهرا

روز عروسی

لباس عروسیمو خودم انتخاب کردم و دادیم برام بدوزند خواستم بعد از عروسی پس بدم تا فقط هزینه کرایشو بر دارند که رضا قبول نکرد و گفت این یادگاریه باید بمونه و این طور شد که لباس رو خریدم و الان هم هر چند وقت یکبار نگاهی بهش میندازم خیلی دوستش دارم .

واسه آرایش رفتم آرایشگاه خاله جونم مهمونا از ساعت ۶ سالن بودند منم ساعت ۴ آماده بودم و بعد از کلی گشت و گذار ۶به جمع مهمونامون ملحق شدیم تا یکسال قبل از ازدواج من همه جشنهای عروسی با هم بود جدا نبود ( زن و مرد ) به من که رسید جدا شد ولی باز هم خوب بود اون شب هم یه شب خاطره انگیز برای همه شد

و ادامه ماجرا

 

کجا بودم  خانواده و اقوام همسرم ۸ فروردین همه با ماشینهای خودشون اومدن همه خونه عمه ی من بودیم خونشون بزرگه به همین دلیلم جای مناسبی برای جشن گرفتن بود اون شبم (۸فروردین) حنا بندان بود که همه وسایل مورد نیاز و دخترا که ماشاالله تعدادشونم کم نبود آماده کردند منم برای اولین بار برای حنا بندونم لباس محلی پوشیدم ( کسی تو فامیل تا حالا نپوشیده بود )که خیلی هم زیبا بود مثل نامزدی آرایشگاه نرفتم اون شبم یه شب خاطره انگیز شد نه برای من و رضا بلکه برای همه کسایی که اون شب در جشن ما بودند حالا که ۱۰ ماه از اون روز میگذره هر وقت همه دیگرو میبینیم یاد اون چند شب میفتن و تعریف میکنند

دیار

واسه مراسم ازدواج قرار گذاشتیم که همسرم با تعدادی از اقوام نزدیکشون که قراره دعوت بشن بیان شهرستان ما( کرمانشاه) چون همه اقوام ما جز چند تا شون همه کرمانشاهن تاریخ روز جشن     

۹ فروردین ۱۳۸۷قرار بر این شد که من و رضا چند روز دیرتر از خانواده من بریم کرمانشاه و اینطوری شد که من رفتم خونه رضااینا و سال تحویلو اونجا بودم و ۴ فروردین با رضا رفتیم کرمانشاه

ماجرای ازدواج من و ....

من و رضا خیلی راحت و تقریبا ساده ازدواج کردیم بعد از چند جلسه که با هم صحبت کردیم من به بابام گفتم و ایشون هم چند جلسه با همسرم (اون موقع که همسرم نبود )صحبت کرد خلاصه سرتونو درد نیارم بعد از چند ماه بابام قبول کرد که خانوادشون بیان خونمون برای آشنایی آخه میدونید چیه ما ۸ ساله اومدیم تهران و رضا تهران دنیا اومده ولی پدرجون(بابای رضا) تبریزیه یه روز سرد زمستون بود که پدر و مادر رضا همراه با همسر گلم اومدند خونمون خانواده ها با هم آشنا شدند خدا را شکر خانواده هامون خیلی از هم خوششون اومد آخه در خیلی از موارد مثل هم بودیم یکماه بعد مراسم نامزدیمون بود یعنی ۱۴ دی ۸۶ مراسم خیلی سا ده برگزار شد خودم اینطور میخواستم کلا ۲۰ نفر بودیم با خوبی و خوشی تموم شد مهریه ۳۰۰ سکه بهار آزادی- در مورد مسائل دیگه هم گفتند که خودمون ( من و رضا)  با هم به تفاهم میرسیم که رسیدیم

۲۴ اسفند یکی از زیباترین روزهای زندگی من و رضا بود که مراسم عقد برگزار شد که این بار تعدا د مهمونا ۳۰ نفر بود من هم خونه کارامو انجام دادم و آرایشگر خودم بودم نمیخواستم خرج اضافه کنم هر چند میدونم یکبار این اتفاق میفته خدایی همسرم هم کم نذاشت واسم و میگفت هر طور من راضی باشم و میتونستم هر کاری که میخوام انجام بدم مراسم عقد هم به خوبی و خوشی برگزار شد